فکر های ما چه تأثیری بر اضطراب و افسردگی و انواع بیماریهای روانی دارد؟
به این فکر کنید که سه نفر همزمان با هم وارد یک مهمانی میشوند و هیچکس به استقبال آنها نمی آید.
آنها میبینند که همه مشغول صحبت کردن و خوش وبش هستند و هیجکس توجهی به آنها نمی کند،
صاحبخانه همراه عده ای مشغول خندیدن است و از خنده ریسه می رود.
یکی از این سه نفر با خود فکر می کند که …
این صاحبخانه چه آدم بی ادبی است
و از آداب معاشرت بویی نبرده که به استقبال من نیامد.
در نتیجه این فکر احساس خشم میکند و عصبانی می شود
در نتیجه رفتار پرخاشگرانه ای از خود بروز میدهد.
مثلا مهمانی را ترک می کند و ممکن است در را به هم بکوبد،
یا شاید با صاحبخانه برخورد پرخاشگرانه ای داشته باشد.
نفر بعدی با خود فکر می کند که …
چون خیل به آنها خوش گذشته کسی حواسش به آمدن ما نبوده که به استقبال ما بیایند نه اینکه عمدی باشد.
در اثر این فکر فرد احساس بدی را تجربه نمی کند
و حتی احساس خوبی مثل شادی را تجربه میکند
و رفتارش هم پیوستن به جمع و شادی کردن است.
نفر سوم فکرش این است که …
چون من آدم بی ارزشی هستم کسی مرا تحویل نمی گیرد و به استقبالم نمی آید،
در نتیجه این فکر احساس غمگینی می کند و به تبع این احساس رفتارش هم منزوی شدن است
و بی سر و صدا مهمانی را ترک می کند و شاید به گریه هم بیفتد.
موقعیت برای همه افراد یکسان بود
در واقع موقعیت برای همه افراد یکسان بود اما طرز فکر آنها متفاوت بود،
یا بهتر است بگوییم تفسیرآنها از این موقعیت متفاوت بود و هر کس تفسیر خاص خودش را داشت.
در نتیجه این تفسیر یا برداشت هر کدام از این افراد احساس متفاوتی را تجربه کردند
و در نهایت رفتار خاصی را هم انجام دادند.
حتی دو نفر که برداشتشان منفی بود هم نوع منفی بودن این برداشتها با هم فرق می کرد.
یکی عصبانی شد و دیگری غمگین.
در واقع در موقعیتهای یکسان هر کدام از انسانها تفسیرهای متفاوتی دارند
و همین تفسیرها احساسات و رفتار آنها را شکل می دهد.
ما چطور مسائل را تفسیر می کنیم
اما اینکه ما چطور مسائل را تفسیر می کنیم
یا به عبارتی درباره آنها فکر میکنیم به عوامل متعددی بستگی دارد.
به خلق و خویی که هر نوزاد با خودش به دنیا می آورد،
به رفتار والدین با کودک و همینطور به اتفاقات مهمی که در زندگی و خصوصا در دوران کودکی فرد رخ داده است.
این عوامل باعث می شود فرد نگرشش درباره خودش، دیگران و دنیا شکل بگیرد.
این نگرش باورهای فرد را شکل می دهد که میتواند مثبت، منفی، اغراق آمیز و افراطی یا به هر شکل دیگری باشد.
مثلا فردی که باور دارد دنیا جای خطرناکی است قطعا اضطراب بیشتری را تجربه خواهد کرد
یا فردی که فکر میکند خیلی انسان مهم و با ارزشی نیست غم زیادی را تجربه می کند.
همین افکار فرد را مستعد ابتلا به اختلالات روانی می کند و در مقابل حوادث زندگی بسیار ضعیف و آسیب پذیر می کند.
فردی را تصور کنید که از همسرش جدا شده است …
مثلا فردی را تصور کنید که از همسرش جدا شده است.
این فرد باورهایی با این محتوا دارد:
من یک شکست خورده هستم چون نتوانستم در زندگی مشترکم موفق شوم،
من انسان بی ارزشی هستم چون همسرم مرا نخواست و پیشنهاد طلاق داد،
یک انسان بی ارزش و ناتوانی مثل من هرگز نمی تواند طعم خوشبختی و موفقیت را بچشد و روزهای سختی را تجربه خواهد کرد.
طبیعتا این فرد در نتیجه این طرز تفکر احساسات تلخی را تجربه خواهد کرد
و بنابراین رفتاری که در پیش خواهد گرفت نیز رفتار مثبتی نخواهد بود،
او تلاش نمیکند که ادامه زندگی اش را بهتر بسازد زیرا ناامید و غمگین است.
همچنین احتمال ابتلا به افسردگی فرد بسیار بالاست.
اما اگر همین فرد تصور خوبی نسبت به خودش داشت یا باور داشت که
شکست هم بخشی از زندگی است و فرار نیست ما همیشه موفق باشیم،
یا اینکه همه تقصیرات جدایی به گردن من نیست و من مسئول بخشی از آن هستم،
قطعا منطقی نیست که یک نفر کاملا مقصر باشد و دیگری کاملا بی تقصیر،
در مقابل طلاق آسیب پذیری کمتری داشت و تلاش بیشتری می کرد برای ساختن ادامه زندگی،
همچنین مستعد ابتلا به انواع اختلالات روانی مثل افسردگی و اضطراب نیست.
فکر مبنی بر بی ارزشی
یکی از عواملی که سبب ساز افسردگی است تفکری مبنی بر بی ارزشی است.
این که فرد باور داشته باشد انسان بی ارزشی است.
همچنین اینکه فرد خود را یک شکست خورده بداند نیز یکی از عوامل سبب ساز افسردگی است.
بنابراین اینکه ما چگونه می اندیشیم چه باورهایی درباره خود، دنیا و دیگران داریم سازنده الگوهای زندگی ماست
و بر طبق همین افکار هیجانات ما شکل میگیرد.
بنابراین بسیار مهم است که فرد افکار و باورهای منطقی داشته باشد
و تفسیر او از مسائل و رویدادها واقع بینانه باشد.
یکی از رویکردهای روانشناسی با عنوان شناخت درمانی روی بازسازی افکار کار می کند
و افکار ناکارامد را به چالش می کشد.
روانشناسی که رویکردش شناخت درمانی است
با روشها و تکنیکهای مختلف و متعدد درستی این افکار و باورها را به چالش می کشد
و باعث می شود فرد افکار مناسبی را جایگزین آنها کند.
بنابراین در نتیجه افکار و باورهای مناسب فرد احساسات و هیجانات مناسبی را تجربه میکند
و به تبع آن رفتار مناسب و سازنده ای خواهد داشت همچنین مستعد ابتلا به اختلالات روانی نخواهد بود.
ممنونم از توضیحاتتون مخصوصا اینکه باذکر مثال بیان کردید
خواهش میکنم،خوشحالم که مفید واقع شده.